يکي از
سخن مي گويد...
ديگري از
از مهرِپاييزي اش..
و آن يکي از
و اما مـ ن در اين ميان..
دلـ م به حال تابستانـ م
مي سوزد. .
که هميشه مظلومانه گوشه اي
به تماشاي ديگر فصل ها وعاشقانشان نشسته است...
تــيـــريکه از هرزاويه
مات و مبهوتش ميشوم،
در مرورِ دفترچه خاطراتِ ذهنِ خسته ام
ميبينم
تمامِ خاطرات شيرين و تلخ
و ريز و درشتـ م
در آن
خط خطي شده است...
ولي هيچگاه از آن ها سخن نگفته ام..
ريزنوشت: دلـ م اين روزها بي بهانه، بهانه ي تابستان را ميکند. .
کاش تابستان اين نزديکي بود، صدايـ م را مي شنيد
و زودتر از زمانِ مقرر
به سراغم مي آمد. . .
پ.ن1: اين پست هرچند آبکي، اما.. حرفِ دلِ يک ادم است!
هرچند بيشتر به دليلِ خاکروبيِ وبم گذاشتمش. .
پ.ن2: از تمامِ دوستاني که مدتيه کم لطفي ميکنم و سري بهشون نميزنم عذرميخوام
قول ميدم به زودي
سرزده، سـر زده، يه سري بهشون بزنم..!
پ.ن3:ممنون باوجود اين کم لطفي، هنوز شما اين خواهرِ کوچيکتون رو فراموش نکردين:)
پ.ن4: اين روزها.. به شدّت... ملتمسِ دعايم...